من دبستانی که بودم هیچ دوستی نداشتم اون موقع‌ها بابام ورشکست شده بود و وضع مالی خوبی نداشتیم یه دفعه مدرسه برامون زنگ شادی گذاشت قرار بود توی همون حیاط مدرسه زیرانداز پهن کنیم، اسباب بازی بیاریم و خوراکی بخوریم مامانم برام تخم مرغ و سیب زمینی گذاشت بپزه به عنوان خوراکی ببرم تخم مرغ و سیب زمینیه رو صبح کوبید بهش سس زد و داد بهم تو مدرسه به هوای اینکه من امروز سالاد الویه آوردم چندتا از بچه‌ها رو دور خودم جمع کردم که زنگ شادی مثلا با اونا باشم وقتی در ظرفمو
من بیشتر از تنهایی، ترسش رو دارم من نمی‌خواستم با سحر بهم بزنم من دوستش داشتم از حرف زدن باهاش لذت می‌بردم اون تنها دوستم بود من سانی رو هم از دست دادم هیچ دوستی ندارم همش فکر می‌کنم اگر خواستم حرف بزنم به کی بگم اون بهم گفت ما واسه هم اررش قائل نیستیم و به احترام گذشته پای هم موندیم ولی من به خاطر گذشته پاش نمونده بودم من دوسش داشتم واقعا و می‌دونید؟ می‌دونم اگر برم سراغش دیگه رابطمون مثل سابق نمیشه من خیلی تنهام و خیلی می‌ترسم کاش یه خواهر داشتم
من از اسفند ۹۶ دارم اینجا می‌نویسم اسفند امسال ۴امین اسفنده :))) می‌دونید داشتم به چی فکر می‌کردم؟ توی این ۳ سال و خورده‌ای حتی یه روزم نبوده که شرایط متفاوت باشه هر چی برید پست‌های قبلی می‌‌بینید عه بازم غرغر و ناله‌اس یه روزم نبوده که فکر کنم این زندگی ارزش زنده موندن داره چند سال دیگه باید صبر کنم؟ شاید باید رها کرد :)) من واقعا پتانسیلش رو توی خودم حس می‌کنم

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مرجع کنکور ایران پرسش مهر 1398 طراحی سایت شهر فیلم خرید و فروش اکانت پابجی و کال اف دیوتی apple بهترین سایت