من دبستانی که بودم هیچ دوستی نداشتم اون موقع‌ها بابام ورشکست شده بود و وضع مالی خوبی نداشتیم یه دفعه مدرسه برامون زنگ شادی گذاشت قرار بود توی همون حیاط مدرسه زیرانداز پهن کنیم، اسباب بازی بیاریم و خوراکی بخوریم مامانم برام تخم مرغ و سیب زمینی گذاشت بپزه به عنوان خوراکی ببرم تخم مرغ و سیب زمینیه رو صبح کوبید بهش سس زد و داد بهم تو مدرسه به هوای اینکه من امروز سالاد الویه آوردم چندتا از بچه‌ها رو دور خودم جمع کردم که زنگ شادی مثلا با اونا باشم وقتی در ظرفمومدرسه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زندانی آموزش داستان کوتاه اِیس موویز تک نویس پایگاه اطلاع رسانی دیجیتال سیستم معرفی کالا فروشگاهی